رفته بودیم قرارگاه سیدالشهدا.دوره آموزشی ده دوازده روزه ای بود که باید طی میشد.خوب بود.
خوبی اش وقتی بود که بچه ها فکرش را نمیکردند تو هم بعله.
یعنی از اول که به اسم مسئول یکی یکی را تحویل می گرفتی و حسابی ازت حساب می بردند، فکرش هم عجیب بود.
روی تخت بالایی کنار یکی از بچه ها نشسته بودم به صحبت و او درددل میکرد.
از کسی می گفت که قرار است با او ازدواج کند. ماجرا حسابی عشقی بود. من هم طبق روال همیشه سرم را پایین انداخته بودم و او همانطور دراز کش حرف میزد و حرف میزد.
نمی دانم چقدر گذشت. نخ توی دستم تمام شد.
برای همین سوزن را پایین لباسم فرو کردم و جوری که اذیتم نکند. پریدم پایین و گفتم: هرقدرم غصه بخوری به جایی نمیرسی. تو الان اومدی دوره و باید آموزش ببینی. پس بدو. هنو خاموشی نزدن بپر بریم مسواک بزنیم.
حالا همه سعیش را می کرد تا برخیزد. نمیتوانست. ملحفه روی تخت به شلوار و شلوار به تشک و تشک به پتو دوخته شده بود.
بیچاره هرقدر دست و پا می زد فایده ای نداشت. جیغ و ویغش نگاه همه را به خود گرفت و فریادهایش که می گفت: بذار بیام پایین می دونم چی کار کنم. حسابتو می رسم دیوونه. دارم برات خنگول!
صدای خنده ام در فریادهای او می پیچید و بچه ها که هاج و واج نگاهم می کردند لبشان به لبخند باز شده بود.
یکی از بچه ها با چاقوی میوه خوری اش چندتایی از کوکها را برید و بعد او هم عین پلنگ پرید پایین. حالا دو تایی عین دیوانه ها کل خوابگاه را می دویدیم و قایم باشک بازی درمی آوردیم.
اتاق ما تا روزهای اخر تقریبا همین حال و روز را داشت. اما شب آخری شلوغی اتاقمان بخاطر حضور بچه های استانهای دیگر بود. آمده بودند تا راه شادکردن گردان را یادشان بدهیم.
حالا بساط سرکاری کل نیروها حسابی رونق گرفته بود.
راستی جای همه حسابی خالی!!!